یاقوش

جای خوبی است برای سردادن

یاقوش

جای خوبی است برای سردادن

امیدوارم حال خوبی باشد اینجا بودن

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۶/۰۶
    ...
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

مثل باد از حریر عشق عبور کردی ومرا در پشت پرده های پوسیده مانند مردن یک نیلوفر از یاد بردی...


رفتنت مثل شکستن چینی تیز قلبم را بریدوجانم پر شداز حاشیه های خاکستری...


من ماندم و حرارت خوشه های درد...


جام جام آه وحسرت نوش جانم شد...

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۲
صدر

من از پارس سگهای کوچه ی خلوت گله دارم


از بزرگانی که یدک کش نام بزرگند گله دارم


از خنده ی پوسیده ی داراها گله دارم


از امثال هیچ کس که این بار هیچ نخواند گله دارم


از فقرا که نان در سفره اشان نیست و کودکان قدونیم قدشان در گوشه کنار حلبی خانه زانو بغل دارن گله دارم


ما در خاکمان بی صدا بی خون در جنگیم زنده باد جنگی که با صدا آدم میکشد



۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۹
صدر

ای خدا حال دلم امشب چه خوب است ...


امشب نگاهم پر از چشمک های ناز است... .


امشب لبانم پراز قهقه ست ...


امشب تمام جانم نفس میکشد...


دلم نمیایدبخوابم ... هراس دارم نکند صبح شود بیدار شوم همه ی این حال خوب از تنم رفته باشد...


خدایا تو خودت میدانی عادت ندارم به دارا بودن حال خوب ولی این بار برایم نگهش دار ...

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۴
صدر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۱
صدر

استخوانم تیر میکشید از حجم تنهایی هنگام خواب ...


خونم عربده کشان بخاطر اینهمه سقوطم از لحظه های ذهنم بیرون میچکید ...


از تب نگاه رگم در تنم می خشکید ولذتش به اندازه ی یک نیش مبهم مرا هوایی میکرد ...


گذشت و دردم امد انفدرکه  این وجدان با مشتش بر سرم زد... دیگر زندگی در من نرخی نداشت و دورم پر شده بود از کلاغ ها ...


سرو زانویم در میان اسکلت ها بود ناله ام طاقت نیاورد وبا صدای چرک الود وسربه زیر گفت خدایا یادت هست مینایت کجاست... ...................


وزن این همه تشویش سنگینم کرده بود... تا....


صدایی حال دلم را بوسید وجان تلخم را هم زد... نگاهش که هنوز غریب است برایم کیسه کیسه زر شد به سخن این کلاغ ها ...


در شیارهای ذهنم به آغوش کشیدمش وبه اندازه ی تارهای مویم قول دادمش ... به جان ریحانش دین زمین خورده ام را بلند کرد...


یادم نمیاید کی خندیده بودم کی گریسته بودم وقتی به ارامی و خلوت اقاقی ها گفت یا علی عالم عالم خندیدم وگریستم...


حالم خوب است از صدقه ی مردانگی یک بنده ی نون و قلم دار حالم خوب است

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۲
صدر

کم کم حال وهوای مدرسه همه جا می پیچه ... تو خاطرات قبلیم گفتم که من بچه روستام و پدرم نانواست

صبح زود مادرم صدام میزد دلم نمیومد از زیر کرسی بیام بیرون برم ته حیاط دست و صورت بشورم ...بالاخره  بلند میشدم خواهرم که ازم دو سه سال بزرگتر بود

صبحونم حاضر میکرد تو اتاقی که رو تنور بود میخوردیم ... با هم میرفتیم مدرسه معلم دفتر مشقم میدید از دست خطم می فهمید کار من نیست خواهرم صدا میزد وبه جای من کتک میخورد ... تا اینکه خواهر بزرگترم ازدواج کرد واون خواهرم که جور من میکشید دیگه مدرسه نیومد ... یادمه میخواست واسمون غذا درست کنه زیر پاش قابلمه میذاشت تا قدش واسه پختن برسه مادرم همیشه تو صحرا بود....

یادمه هرچی تو مدرسه لازم میشد خواهرم واسم میگرفت ...اهل خوراکی نبود پولاش جمع میکرد خرج ما میکرد ...

بزرگ شدم سال سوم ابتدای که نمره ام ده شد معلممون گفت برید حیاط دساتون بذارید زیر برف یخ که میزد با چوب نازک میزد ولی شانس اوردم

اون روز از سرم گذشت... سال چهارم داداشم ازدواج کرد و گردنبند هفت لیلی مادرم از گردن مادرم رفت

راهنمای دوره ی خوبی نبود ولی عاشق دبیرستانم بودم وبهترین دوران زندگیم سه سال دبیرستان بود ...

مدرسمون سر جاده بود من از وسطای روستا تومه وسرما تنها میرفتم وقبل از مدرسه یه کوچه بود پر سگ ... با هر پارسشون تنم میلرزید

با فراش مدرسه تویه زمان میرسیدیم ... دوس داشتم زود برم مدرسه ...در که باز میشد کل حیاط یکدست برف بود شروع میکردم راه رفتن

واز دیدن رد پاهام لذت میبردم... بخاری ها نفتی بود .. گاهی نفت نداشتیم گاهی هم تا بخاری جون بگیره جون از انگشتام میرفت ............

اهل دستکش و کاپشن و... نبودم ... یه روز بردنمون تجرک که برای سپاه بود اسلحه باز و بسته میکردیم هر کدوم از بچه ها سه تا تیر داشت سه تا شلیک ... اول دبیرستان کلاس نداشتیم تا کلاس بسازن مهر ماه حیاط درس میخوندیم با تخته سیاه سیار که کولش میکردیم میبردیم...

یادمه یه روز بارون گرفت نشستیم تو راهرو مدرسه که فیزیکم داشتیم جا واس گذاشتن تخته نبود تا اینکه استاد خوش ذوق ما با گچ قرمز

روی دیوار راهرو بهمون درس داد ... عشق میکردیم ... اوایل سوم دبیرستان من از بچه ها از مدرسه از کرسی از سگای کوچه از بخاری نفتی جدا کردن ... هنوز خواب دبیرستانم می بینم هنوز خواب هم کلاسیام می بینم وهنوز به یاد اون روزها گریه میکنم مثل الان... کاش تمام دخترها همیشه جایشان اغوش مادر بود وصدای مردی بنام پدر همیشه نوازش گر گوششان بود ... کاش

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۵۶
صدر

مگر باورم میشد... تمام ذهنم پر شده بود از خطوط فانوس. مگر باورم میشد...مریم و رز هدیه ی جنون تو باشد.


مگر باورم میشد...کنار تونشستن و خندیدن و هجوم حسرت ها


دار میزند ان نگاه زنده ات که از چهره ی نازت به حکم یادگاری قاپیدمش...


تو نمی شنیدی صدای  پرنده هایی که همیشه از تو برای من می خوانندو نمی بینی کوزه سفال را که مستیم در قلبش حبس شده است


کودک درونت خنده ام میداد ومرا پر میکرد از حضور مبهم تو ...احساس میکردم اشاره ها محو منند که چنین شیدایی دارم ...


آه وزن خیال عبورم داد از آغوش تو از بوسیدن تواز.......................


چه وصال خالصی بود این نیم روز..........حرارت لحظه ها خوابید ...چه زمان کالی ...جه فراق ترشی


جنگ شد ...جنگ دوری ...جنگ دیوار با من وعشق ...بسته شد دفتر نازنین این نیم روز...


خوب من یادم هست فتح با هم بودن...ولی گاهی میگویم چه خیال خامی.............................................

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۱۷
صدر

مگر سایه عیب است؟!که به زیرش تن داغ دختری را میخواباند


تازش نفس پسری را مهار میکند


رهگذری را جان میدهد ...


سایه زنده است تا تب ها را آرام کند حال تب عشق باشد افتاب با شد یا هوس...


سایه پناه است پناه...............

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۴
صدر

ببار باران وبا آمدنت ارام کن یک روح خسته را ...


یک روح خسته در تابوت که زیر کوله باری از برگ زرد گم است گم شده تابوت نیست گم شده یاد اوست


ببار باران ................

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۱
صدر

چرکی چهره ام را میخورد وقلبم را با اندیشه هایش خفه میکند.... تا اینکه از تبار شیطان بشوم


چه خون داغی وچه غلظت با لایی قلابش به هر نفس پاکی گیر میکند... اری از تبار شیطان میشوم


و روزهاست که در لجن راه میروم وتنم بو گرفته است


ودر این بلاد آب حرام است ولی چشم و دلم تشنه است ودلتنگ روزهای بندگیم...


آبی از چشمانم ریخت که انسانها اشک میخواننش  تسخیر شدگان زهر ....


این زهر چکید وصدای گوش خراش نوزادهای ابلیس از انگشتانم جانم را درید ومن بیشتر گریستم ...


ازترسم اسمان را سرمه ی چشمانم کردم ودستهای چرکم را به درگاهش دراز کردم 


چنان فریاد کشیدم که اجنه های خواب در اعماق زمین همدلش سوخت ومیان من وخدا پر شد از نرگس....


 ای صاحب نرگس دستم نمیرسد وهنوز پاهایم زنجیر شده به اتش هایی است که در این لجن زبانه میکشند


یاریم کن..............................

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۸
صدر