خدا
سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ب.ظ
خدا کوله بارش را بست ورفت
میان برگهای انگور برای روز محشر سوغات چید و رفت واز من هیچ چیزی در کوله بارش نگذاشت
دستان همه پر بود از یاقوت یشم زمرد ...و در دستان من سنگی سیاه در خواب بود ...
کسی پیش امد با محاسنی سفید ... صدایش پیر بود ولی شیرین بود گفت
تو که سجاده بدست انتظار پیچیدن صدای تکبیر از سینه ی گلدسته ها می کشیدی با چه بهانه ای بندگی را رها کردی ؟؟؟
دامنم پراز هق هق خیس بود وتمام دست وپایم حال زاری داشت وشانه ای که می لرزید .......
دستی شانه ی لرزانم را گرم کرد ودر گوشم خواند باز آی که آمدنت لحظه ی لبخند من وتوست........................
خدایا باز آمده ام .................
۹۵/۰۵/۲۶