کم کم حال وهوای مدرسه همه جا می پیچه ... تو خاطرات قبلیم گفتم که من بچه روستام و پدرم نانواست
صبح زود مادرم صدام میزد دلم نمیومد از زیر کرسی بیام بیرون برم ته حیاط دست و صورت بشورم ...بالاخره بلند میشدم خواهرم که ازم دو سه سال بزرگتر بود
صبحونم حاضر میکرد تو اتاقی که رو تنور بود میخوردیم ... با هم میرفتیم مدرسه معلم دفتر مشقم میدید از دست خطم می فهمید کار من نیست خواهرم صدا میزد وبه جای من کتک میخورد ... تا اینکه خواهر بزرگترم ازدواج کرد واون خواهرم که جور من میکشید دیگه مدرسه نیومد ... یادمه میخواست واسمون غذا درست کنه زیر پاش قابلمه میذاشت تا قدش واسه پختن برسه مادرم همیشه تو صحرا بود....
یادمه هرچی تو مدرسه لازم میشد خواهرم واسم میگرفت ...اهل خوراکی نبود پولاش جمع میکرد خرج ما میکرد ...
بزرگ شدم سال سوم ابتدای که نمره ام ده شد معلممون گفت برید حیاط دساتون بذارید زیر برف یخ که میزد با چوب نازک میزد ولی شانس اوردم
اون روز از سرم گذشت... سال چهارم داداشم ازدواج کرد و گردنبند هفت لیلی مادرم از گردن مادرم رفت
راهنمای دوره ی خوبی نبود ولی عاشق دبیرستانم بودم وبهترین دوران زندگیم سه سال دبیرستان بود ...
مدرسمون سر جاده بود من از وسطای روستا تومه وسرما تنها میرفتم وقبل از مدرسه یه کوچه بود پر سگ ... با هر پارسشون تنم میلرزید
با فراش مدرسه تویه زمان میرسیدیم ... دوس داشتم زود برم مدرسه ...در که باز میشد کل حیاط یکدست برف بود شروع میکردم راه رفتن
واز دیدن رد پاهام لذت میبردم... بخاری ها نفتی بود .. گاهی نفت نداشتیم گاهی هم تا بخاری جون بگیره جون از انگشتام میرفت ............
اهل دستکش و کاپشن و... نبودم ... یه روز بردنمون تجرک که برای سپاه بود اسلحه باز و بسته میکردیم هر کدوم از بچه ها سه تا تیر داشت سه تا شلیک ... اول دبیرستان کلاس نداشتیم تا کلاس بسازن مهر ماه حیاط درس میخوندیم با تخته سیاه سیار که کولش میکردیم میبردیم...
یادمه یه روز بارون گرفت نشستیم تو راهرو مدرسه که فیزیکم داشتیم جا واس گذاشتن تخته نبود تا اینکه استاد خوش ذوق ما با گچ قرمز
روی دیوار راهرو بهمون درس داد ... عشق میکردیم ... اوایل سوم دبیرستان من از بچه ها از مدرسه از کرسی از سگای کوچه از بخاری نفتی جدا کردن ... هنوز خواب دبیرستانم می بینم هنوز خواب هم کلاسیام می بینم وهنوز به یاد اون روزها گریه میکنم مثل الان... کاش تمام دخترها همیشه جایشان اغوش مادر بود وصدای مردی بنام پدر همیشه نوازش گر گوششان بود ... کاش