مگر باورم میشد
مگر باورم میشد... تمام ذهنم پر شده بود از خطوط فانوس. مگر باورم میشد...مریم و رز هدیه ی جنون تو باشد.
مگر باورم میشد...کنار تونشستن و خندیدن و هجوم حسرت ها
دار میزند ان نگاه زنده ات که از چهره ی نازت به حکم یادگاری قاپیدمش...
تو نمی شنیدی صدای پرنده هایی که همیشه از تو برای من می خوانندو نمی بینی کوزه سفال را که مستیم در قلبش حبس شده است
کودک درونت خنده ام میداد ومرا پر میکرد از حضور مبهم تو ...احساس میکردم اشاره ها محو منند که چنین شیدایی دارم ...
آه وزن خیال عبورم داد از آغوش تو از بوسیدن تواز.......................
چه وصال خالصی بود این نیم روز..........حرارت لحظه ها خوابید ...چه زمان کالی ...جه فراق ترشی
جنگ شد ...جنگ دوری ...جنگ دیوار با من وعشق ...بسته شد دفتر نازنین این نیم روز...
خوب من یادم هست فتح با هم بودن...ولی گاهی میگویم چه خیال خامی.............................................