چرکی چهره ام را میخورد وقلبم را با اندیشه هایش خفه میکند.... تا اینکه از تبار شیطان بشوم
چه خون داغی وچه غلظت با لایی قلابش به هر نفس پاکی گیر میکند... اری از تبار شیطان میشوم
و روزهاست که در لجن راه میروم وتنم بو گرفته است
ودر این بلاد آب حرام است ولی چشم و دلم تشنه است ودلتنگ روزهای بندگیم...
آبی از چشمانم ریخت که انسانها اشک میخواننش تسخیر شدگان زهر ....
این زهر چکید وصدای گوش خراش نوزادهای ابلیس از انگشتانم جانم را درید ومن بیشتر گریستم ...
ازترسم اسمان را سرمه ی چشمانم کردم ودستهای چرکم را به درگاهش دراز کردم
چنان فریاد کشیدم که اجنه های خواب در اعماق زمین همدلش سوخت ومیان من وخدا پر شد از نرگس....
ای صاحب نرگس دستم نمیرسد وهنوز پاهایم زنجیر شده به اتش هایی است که در این لجن زبانه میکشند
یاریم کن..............................