پسر
يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ب.ظ
تکه های نان خشک غذای کودکان پایین بود ... تکه هایی که باید برای خورده شدن خیس میخورد
.چقدر تفاوت که کشمش ها در گنجینه ی کدخدا خاک میخورد ...
سفره ی ساده ا ی پهن شد... مادر و خواهرو خشت ها ی دیوار چشم به پله های بد قواره دوختند تا پسرک امد...
دستهای زمختش با چشمهای ناز و بچه گانه اش قهر بود ....
سفره رفت پسرک رفت دختر رفت هرکسی در جای خودش...
مادر چارقد گریه سر کرد ومهتاب به دست به قبرستان نگریست که همسایه ی سنگین این خانه بود
دل قبرستان هم گریست وقتی این مادر گفت درد دارد پدر باشد ولی پسر مرد خانه باشد
۹۵/۰۵/۳۱
نگاه هایی پر التهاب
اما دیگر یاد گرفته بود
که هر چیزی سهم او نیست
یاد گرفته بود دلش توپ نخواهد، لباس نو نخواهد، اسباب بازی نخواهد، کفش نخواهد
یاد گرفته بود که پول تو جیبی مخصوص او نیست
یاد گرفته بود باید از خیلی از آرزوهای غبار گرفته اش بگذرد
انسانی که دچار فقر باشد، کم کم یاد میگیرد که انسان هم نباشد و این نگاه را مدیون ماشین های شاستی بلندی بود که خواهرش را بلند میکردند!