یاقوش

جای خوبی است برای سردادن

یاقوش

جای خوبی است برای سردادن

امیدوارم حال خوبی باشد اینجا بودن

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۵/۰۶/۰۶
    ...
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

مگر باورم میشد... تمام ذهنم پر شده بود از خطوط فانوس. مگر باورم میشد...مریم و رز هدیه ی جنون تو باشد.


مگر باورم میشد...کنار تونشستن و خندیدن و هجوم حسرت ها


دار میزند ان نگاه زنده ات که از چهره ی نازت به حکم یادگاری قاپیدمش...


تو نمی شنیدی صدای  پرنده هایی که همیشه از تو برای من می خوانندو نمی بینی کوزه سفال را که مستیم در قلبش حبس شده است


کودک درونت خنده ام میداد ومرا پر میکرد از حضور مبهم تو ...احساس میکردم اشاره ها محو منند که چنین شیدایی دارم ...


آه وزن خیال عبورم داد از آغوش تو از بوسیدن تواز.......................


چه وصال خالصی بود این نیم روز..........حرارت لحظه ها خوابید ...چه زمان کالی ...جه فراق ترشی


جنگ شد ...جنگ دوری ...جنگ دیوار با من وعشق ...بسته شد دفتر نازنین این نیم روز...


خوب من یادم هست فتح با هم بودن...ولی گاهی میگویم چه خیال خامی.............................................

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۱۷
صدر

مگر سایه عیب است؟!که به زیرش تن داغ دختری را میخواباند


تازش نفس پسری را مهار میکند


رهگذری را جان میدهد ...


سایه زنده است تا تب ها را آرام کند حال تب عشق باشد افتاب با شد یا هوس...


سایه پناه است پناه...............

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۴
صدر

ببار باران وبا آمدنت ارام کن یک روح خسته را ...


یک روح خسته در تابوت که زیر کوله باری از برگ زرد گم است گم شده تابوت نیست گم شده یاد اوست


ببار باران ................

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۱
صدر

چرکی چهره ام را میخورد وقلبم را با اندیشه هایش خفه میکند.... تا اینکه از تبار شیطان بشوم


چه خون داغی وچه غلظت با لایی قلابش به هر نفس پاکی گیر میکند... اری از تبار شیطان میشوم


و روزهاست که در لجن راه میروم وتنم بو گرفته است


ودر این بلاد آب حرام است ولی چشم و دلم تشنه است ودلتنگ روزهای بندگیم...


آبی از چشمانم ریخت که انسانها اشک میخواننش  تسخیر شدگان زهر ....


این زهر چکید وصدای گوش خراش نوزادهای ابلیس از انگشتانم جانم را درید ومن بیشتر گریستم ...


ازترسم اسمان را سرمه ی چشمانم کردم ودستهای چرکم را به درگاهش دراز کردم 


چنان فریاد کشیدم که اجنه های خواب در اعماق زمین همدلش سوخت ومیان من وخدا پر شد از نرگس....


 ای صاحب نرگس دستم نمیرسد وهنوز پاهایم زنجیر شده به اتش هایی است که در این لجن زبانه میکشند


یاریم کن..............................

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۸
صدر

تکه های نان خشک غذای کودکان پایین بود ... تکه هایی که باید برای خورده شدن خیس میخورد


.چقدر تفاوت که کشمش ها در گنجینه ی کدخدا خاک میخورد ...


سفره ی ساده ا ی پهن شد... مادر و خواهرو خشت ها ی دیوار چشم به پله های بد قواره دوختند تا پسرک امد...


دستهای زمختش با چشمهای ناز و بچه گانه اش قهر بود ....


سفره رفت پسرک رفت دختر رفت هرکسی در جای خودش...


مادر چارقد گریه سر کرد ومهتاب به دست به قبرستان نگریست که همسایه ی سنگین این خانه بود


دل قبرستان هم گریست وقتی این مادر گفت درد دارد پدر باشد ولی پسر مرد خانه باشد

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۸
صدر

دلم دامن دامن هوس گریه دارد اصلا دلم به جهنم تمام تنم گریه دارد ...


رواست دزدیدن اسبی وتازیدن به آغوش تکه سنگهایی در کوه و همنشین شاهینها شدن و چشم هایم لقمه یشان ...


رواست دریده شدن دست وپای روحم به منقار لاشخورهایی که هم بالین اجنه هایند ...


 تو که میدانی کاسه کاسه خمار دردم پس چرا..........................................................

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۹
صدر

خدا کوله بارش را بست ورفت


میان برگهای انگور برای روز محشر سوغات چید و رفت واز من هیچ چیزی در کوله بارش نگذاشت


دستان همه پر بود از یاقوت یشم زمرد ...و در دستان من سنگی سیاه در خواب بود ...


کسی پیش امد با محاسنی سفید ... صدایش پیر بود ولی شیرین بود گفت


تو که سجاده بدست انتظار پیچیدن صدای تکبیر از سینه ی گلدسته ها می کشیدی با چه بهانه ای بندگی را رها کردی ؟؟؟


دامنم پراز هق هق خیس بود وتمام دست وپایم حال زاری داشت وشانه ای که می لرزید .......


دستی شانه ی لرزانم را گرم کرد ودر گوشم خواند باز آی که آمدنت لحظه ی لبخند من وتوست........................


خدایا باز آمده ام .................

۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۲
صدر

نقطه وصل ما آدمها کجاست ؟!!!!!


گاه چه دیر میرسیم و گاه چه زود.......


در این غوغای زرد وصال من کجا سرک میکشم!نمیدانم دیر رسیده ام یازود.....


دلم میخواهد ساحری در دامن زرد آتش نقطه ی وصل مرا بداندودر قبال این دیدنش قرار باشد جوانه ی سیاهش را در دلم ریشه زند سر قرار میمانم

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۰
صدر

بزرگترین افتخار زندگیم شغل پدرم است پدرمن یک نانواست انتهای این پله ها به یک نانوایی سنگگ بزرگ میرسید.

سحر پدر ومادرم بیدار میشدند دم دمای اذان خمیر گیر را روشن میکردند اتش تنور یک صدای خاصی داشت آتشی که با گازوئیل به دنیا میامد

کم کم پیرمردهای روستا کنار پدرم جمع میشدند وصدای حرف زدنشان زمزمه ی شیرینی برایم بود

کار ماهم چایی بردن و آب بردن برای کار کنان نانوایی بود وغروب هم باید شن های ریخته را تمیز میکردیم و هرروز نوبت یک نفر بود

من وخواهر کوچکترم باهم بودیم شنها را جدا میکردیم داخل تنور میریختیم نانهای خشک را داخل گونی میریختیم خاکها را هم بیرون..

با بودن نانوایی یک نفر به ما اضافه شده بود کسی که نان می پخت.شاطرهاازشهر میامدندوکل هفته رادر خانه ی ما میماندند به جز سه شنبه ها که تعطیل بودند...

خواهرهای بزرگترم به اندازه ی یک مرد زحمت میکشیدند هیچ وقت ازخاطرم نمیرود که کیسه های آرد را در سرمای آن شهربه سختی از پله ها داخل نانوایی میبردن...

سال 1371 به همت برادرم و داییم وبه قیمت جوانی مادرم وبه یک شکل دیگری پدرم نانوایی برپا شدونمیدانیدچه ها کشیدند ........................

وحال پدرم ومادرم وبرادرم پیرشدند ونانوایی هم پیرشده است وشنها از تنور داغ کوچ کردند.........

اگربارها بمیرم غروبهای کودکیم از ذهنم نخواهد رفت وهمیشه با آنها زندگی خواهم کرد .........

مرگ بر این زندگی که فلسفه اش این است که باسبز شدن ما کودکان چندین تارموی سفید از پدر ومادرمان به جای میماند. گریه امانم نمیدهد.ادامه دارد.............................


۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۳
صدر

یک حیاط بزرگ وخاکی  که در انتهایش باغچه ای داشتیم آفتاب گردان داشت نیلوفرو لاله عباسی هم داشت. پدرم خیار چنبر وگوجه وشاهی هم می کاشت . قدیم ترها گنجینه ای بود خیلی خنک داخلش یک تنور بود ویک جعبه اهنی بزرگ که بعد از درو پراز گندم میشد

نزدیک این گنجینه دوتا ااتاق تقریبا تو در تو بود آفتاب اجازه تابیدن در آنجا را نداشت باید خنک میماند کفش پربود از خربزه و... و چیزی نمانده به سقفش بندهایی از این دیوار به ان دیوار دوخته شده بود که خوشه های انگور ازش آویزان بود واااااااااااااااااای نمیدانی چه طعمی بود

زیر این اتاقها گاو و گوسفند نگه میداشتیم مادرم انجا شیر میدوشید وهمیشه روسریش را از پشت گردن می بست و گردنبند هفت لیلیش چه عشوه ای میریخت...........

یک اتاق بزرگ مخصوص مهمان بود ته این اتاق یک سکو بود وروی آن سه تا مبل مخمل یشمی رنگ بود وآنجا مبل داشتن یعنی.................

من و مادرم وخواهرهایم همگی یک اتاق داشتیم که به آن اتاق کهنه می گفتیم خدامیداند دلم میخواهد تمام تازگی های زندگیم را بدهم ویک شب در آن اتاق ودر آن زمان که سه طاقچه داشت دوتا فرش دست بافت که مادرم بافته بود ویک تلویزیون سیاه سفیدکه تنها تفریحم بود بخوابم........

آنجا پدرها اتاق مخصوص داشتندوهمیشه اتاق پدرم گرم بود زیر اتاق پدرم یک تنور بود یک گوشه ی اتاقش یک سوراخ بود وهمیشه کتری روی ان داغ داغ بود. دخترها باید پرآبش میکردند..........

سقفش تیرچوبی بود وسیاه. یک پنجره کوچک هم داشت که جای سیگار کشیدن هم بود ویک گوشه ی دیگر اتاق چند پله رو به پایین بود با یک در آهنی ........

فکر میکنید انتهای این پله چه بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۱
صدر