بزرگترین افتخار زندگیم شغل پدرم است پدرمن یک نانواست انتهای این پله ها به یک نانوایی سنگگ بزرگ میرسید.
سحر پدر ومادرم بیدار میشدند دم دمای اذان خمیر گیر را روشن میکردند اتش تنور یک صدای خاصی داشت آتشی که با گازوئیل به دنیا میامد
کم کم پیرمردهای روستا کنار پدرم جمع میشدند وصدای حرف زدنشان زمزمه ی شیرینی برایم بود
کار ماهم چایی بردن و آب بردن برای کار کنان نانوایی بود وغروب هم باید شن های ریخته را تمیز میکردیم و هرروز نوبت یک نفر بود
من وخواهر کوچکترم باهم بودیم شنها را جدا میکردیم داخل تنور میریختیم نانهای خشک را داخل گونی میریختیم خاکها را هم بیرون..
با بودن نانوایی یک نفر به ما اضافه شده بود کسی که نان می پخت.شاطرهاازشهر میامدندوکل هفته رادر خانه ی ما میماندند به جز سه شنبه ها که تعطیل بودند...
خواهرهای بزرگترم به اندازه ی یک مرد زحمت میکشیدند هیچ وقت ازخاطرم نمیرود که کیسه های آرد را در سرمای آن شهربه سختی از پله ها داخل نانوایی میبردن...
سال 1371 به همت برادرم و داییم وبه قیمت جوانی مادرم وبه یک شکل دیگری پدرم نانوایی برپا شدونمیدانیدچه ها کشیدند ........................
وحال پدرم ومادرم وبرادرم پیرشدند ونانوایی هم پیرشده است وشنها از تنور داغ کوچ کردند.........
اگربارها بمیرم غروبهای کودکیم از ذهنم نخواهد رفت وهمیشه با آنها زندگی خواهم کرد .........
مرگ بر این زندگی که فلسفه اش این است که باسبز شدن ما کودکان چندین تارموی سفید از پدر ومادرمان به جای میماند. گریه امانم نمیدهد.ادامه دارد.............................